ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 25 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 16 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

عروسی دایی

 این لباس عروس (عکس حذف شده) رو برای عروسی دایی بزرگه ام که بهش میگم بچه اااااااااام خریدم ... البته اونم به من میگه ماااااااااامان توی عروسی همه بچه ها چشمشون به لباس من بود و دورم حلقه زده بودن  و منم براشون ناز میکردم   اینم عکس حنابندون (عکس حذف شده)    ایلناز نوشت : من اینقده توی عروسی دایی زحمت کشیدم که نگو از بسته بندی قاشق ها .. رقص حنا و ... تا رقصیدن توی مجلس عروسی و سرگرم کردن مهمانها .. البته دایی نزاشت من رقص شکیرا رو اجرا کنم ..  عروسی ۲۶/۸/۹۰ بود ...
30 آبان 1390

وای پسر

شعر واویلا لیلی رو یه جور دیگه خوند: تو لیلی من مرجان تو شادی من دلخون تو مهدی قلبم (وقتی کلمه ای رو  میشنوه سریع به کار میبره... تو جمله اش!!)(1 آبان) ............................ میام پیشه نازی عسل نازی مَچَل میگم بریم سبزی فروشی باقِِِِله بخریم توبَه ... توبَه(1 آبان) ................................... تویه حیاط با بیل و کلنگ بازی می کرد و اصلا هم حواسش نبود که دسته بیل میخوره به سر کی... مامانمم بش گفت : یا مواظب باش یا میبرمت تو اتاق... به مامانم گفت: بیا بر و تو اتاااااق (با عصبانیت گفت) ...
4 آبان 1390

اردک

لان ساعت ۹ و ربع شبه هم آرش اینجاست هم ایلناز....   عصر دایی بزرگه که دیگه داماده و تا عروسیش چیزی نمونده برامون آهنگای شاد و بندری آورده و دیگه از امشب بساط ... جوره...   الانم ایلناز و آرش دارن تو حیاط میرقصن... جریان اردکا     از زبان خاله آرزو :   مادربزرگم برا آرش و ایلناز اردک خرید ... اردک ایلناز کاملا زرد و اردک آرش یه مقدار رنگ پر اش.. مشکی هم داشت...   آرش تا دیدشون... اشاره به اردک پر سیاهه....   ای چیه!!!! و گفت:   ایلناز زرد ماله منه... ایلنازم گفت زرده ماله منه....   یه بحثی شد... نزدیک به زد و خورد...   منم زودی ...
4 آبان 1390

غلط بکنم

خاله مهندس میگه :  از دانشگاه برگشتم آرش دم در خونه بود و درحال چک و چونه زدن با مامانم که بره خونه دایی محسن...که کاربنایی داشت...به خاطر بیل و کلنگ!!! مامانمم قبول نکرد...تا منو دید گفت اومدی ببریم پیش دایی ( دایی بزرگه)!!! (تو دلم گفتم گلط بکنم(آرش غ و ق رو گ تلفظ میکنه)) مثلا قو قولی قوقو رو میگه...گوگولی گو گو حرکت کرد خودش بره... گفتم آرش!!! نگاهمم نکرد گفت من چون بات مهربون نیستم دارم میرم پیش دایی (اینم بهانه ای برای حرف گوش ندادن...)   ...
3 آبان 1390

آقا پلیسه

آقا پلیسه تا صبح حالا می خونه   با تعجب و فونه وقتی که بچه ها می خوابن آقا پلیسه بیداره بچه ها خیلی خُشَن درساشونو می خونن     بچه امتحان می خونه (نگاه به من کرد که کتاب دستم بود می گفتم امروز امتحان دارم) تا خانم معلم میگه درساتونو خوب بخونین تا برات مهر بزنم بچه ها دست بزنین کِل بزنین مرغ پاکُلایی   بچه زودی با احتیاط و خوشحال به مامان و باباش میگه مُوشحال (گفتم موشحال یعنی چی: گفت :یعنی که درسامو خوندم و خانم معلم به دفترم مهر زده) . خانم معلم یه موتور داره مثه آبه بهم هدیه میده با احتیاط ...
3 آبان 1390

چند جمله از ایلناز

موقع خوندن کتاب داستان: + اومد بگه خرس گفت (سرخ) +خرس عاشق بچه خرسه...وقتی حشره میبینه می گیره میبره برا بچه خرساش + به ماشین حساب میگه....حساب کتاب +خرس عاشق درختا +مامانشون زیباترین دنیای بچه هاشونه +بچه گربه ها ...بچه سگا عاشقشون میشن +خرسها میان به خونه زندگیشون +بچه خرسا درختارو تاب میکنن (پرسیدم یعنی چی؟ گفت.. یعنی اونا باید یه لونه داشته باشن!)
3 آبان 1390

بچه !!!!

مامانم میگه آرش رو بردم تو کوچه.... خیلی این ور و اون ور میرفت و مامانم بش گفت آرش به حرفام گوش نمیدی...الان دیگه میبرمت تو خونه...   میگه چند قدم ازم دور شد و بعد برگشت گفت :بچه همینه دیگه!!!!!!(تازه دستشم به طرف مامانم دراز کرده وگفت ) ...
2 آبان 1390

مادربزرگ کار داره

امروز مامان ایلناز بعد از اینکه از سر کار اومده بش گفت بریم خونه ....   اونم رفته پشت سر مادربزرگ قایم شده و گفته نمیاااااااااااااااااااام....   مامانش پرسیده چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟   اونم گفت :آخه مادربزرگ خیلی لباس گذاشته تو لباسشویی ...میخوام کمکش کنم!!!! (نیم وجبی .... ) ...
2 آبان 1390
1